ماریانوشماریانوش، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

ماریانوش شیطون و بلا

عزیزم 9 ماهگیت مبارک ...

دخترم , نه ماهه شدی . بردمت برای چک آپ پیش آقای دکتر , گفت که وزنت خیلی خوبه(8/900) و اجازه داد که کم کم میوه بهت بدم .منم بهت هلو و زرد آلو و هندوانه میدم .خیلی هم دوست داری نوش جونت . یاد گرفتی دس دسی میکنی و حسابی با سرعت تمام سینه خیز میری .دیگه نمیتونم رو تخت خودمون بخوابونمت چون بیدار میشی و راه میفتی از رو تخت میفتی پایین . عزیزم از اینکه مجبورم برم سر کار و صبح تا عصر پیشم نیستی ناراحتتم .اما نمیدونم چی کار کنم دلمم خیلی برات تنگ میشه . راستی برات صندلی ماشین خریدیم دیگه راحت میشینی تو ماشین و اینقدر خیابونارو نگاه میکنی تا آروم آروم اون چشمای نازت میره رو هم و خوابت میبره ... دوست دارم .تو دنیای منی. ...
18 تير 1390

شیرین کاری های ماه هشتم زندگی ماریانوش

 دخمل نازم  تو تازه   آیفون تصویری رو شناختی و عاشقش هستی! با دیدن آیفون روشن یه ذوقی میکنی و قهقهه میزنی که بقیه هم به خنده ی تو میخندن . عشق منی تو جیگر مامان . تازه یاد گرفتی تا بهت میگیم " الو الو بابا امیر " فوری دستتو میذاری روگوشت مثل گوشی تلفن . فکر کنم در آینده مهندس الکترونیک بشی آخه کلا با لوازم برقی حال میکنی دوسِت دارم عزیزکم ...
29 خرداد 1390

دخترمون یاد گرفته میشینه خودش

ماریانوش خانم توی 7ماهگی نشستن رو یاد گرفت      دخترکم مبارکه.....تبریک میگم بهت البته گه گداری کج میشی  و میفتی  اما نه اصلا مهم نیست همین که میتونی بشینی و با اسباب بازیهات بازی کنی خیلی کار مهمیه  ... آفرین جیگرم   اینم عکس نشستنت       خيلي دوست دارم.تو يکي يک دونه ي مني!از وقتي اومدي براي ديدنت لحظه شماري ميکنم! واسه ي هممون خيلي عزيزي!!! مي بوسمت!! (از طرف زندایی سیمین)     ماريانوش تپلي با تمام وجود دوست دارم قشنگم (از طرف خاله آتنا)   ...
24 خرداد 1390

قربون اون دستای کوچولوت برم که بای بای میکنی

ماریانوشم  امروز که از سر کار برگشتم خونه ی مامانی تا برت دارم بریم خونمون  دیدم دایی ایمان میگه بیا تو ببین ماریانوش چی یاد گرفته با تعجب اومدم تو و دیدم تا دایی بهت میگه " ماریانوش بای بای " تو دستتو تکون میدی و بای بای میکنی. قربون اون دستای کوچولوت برم که برای اولین بار به طور ارادی و با هدف داری تکونشون میدی . شب که بابا امیر دید بای بای یاد گرفتی اینقدر خوشحال شد . تو که بای بای میکردی  از خوشحالی بابا بلند بلند میخندید و قربون صدقت میرفت . آفرین دخمل باهوشم. آفرین عسلم. ...
11 خرداد 1390