ماریانوشماریانوش، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

ماریانوش شیطون و بلا

نمایشگاه غنچه های کوچک شهر

دخمل ناز نازی من رفته نمایشگاه غنچه های کوچک شهر .آخه خودشم هنوز غنچس. اول رفتیم شهر پازل .رفتی توشو بچه هارو تماشا میکردی .   بعدشم رفتیم اتاق نقاشی تا شما هنر نقاشیتو به همه ی نی نی ها نشون بدی .اوخ اوخ اما آخر نقاشی همه ی مداد شمعی ها رو توی یه لحظه کردی دهنت ..وای ای وای     این جا هم پارک اتوبوس هاس اینجا توی این اتوبوس جای مطالعه س بچه ها بود که شما هم راننده ی این قافله بودی     قربون اون رانندگیت برم .راننده ی با پستونک هیشکی ندیده... ...
23 مهر 1390

رفته بودیم کیش

سه شنبه شب حرکت کردیم به سمت کیش از همون اول که پامونو گذاشتیم تو فرودگاه شیطنتات شروع شد تا زمانی که برگردیم . دکترت گفته بود موقع بلند شدن هواپیما باید در حال مکیدن شیشه شیرت باشی خلاصه منم شیرتو آماده کردم هواپیما که حرکتش توی باند شروع شد دادم بهت اما اینقدر تند خوردی که تا خواست بلند شه شیرت تموم شد دیگه منو بابا هول شده بودیم تند تند فلاکسو بیار و شیر درست کن و تو ام طاقت نداشتی کلی پیچ خوردیم تا شیرتو دادیم بهت .همچین که شیرت تموم شد دیدیم قرمز شدی و خراب کاری کردی ...وای حالا تو اونجا باید چیکار میکردم دستشویی هواپیما آب نداشت دستمال نبود سطل نداشت از همه بدتر جایی واسه عوض کردنت نبود ....این مهماندارای بیچاره اسیر تو شده بودن .......
22 شهريور 1390

الهی مامان تورو بی حال نبینه

 دخترکم  .الان تقریبا یک هفته بود که سخت مریض شده بودی . اینقدر که هر چی دستت میاد و میبری توی دهنت  یه میکروب وارد روده هات شده بود و بیرون روی شدید داشتی .بی اشتها شده بودی و 4 روز تب شدید داشتی .من و بابایی نصف جون شدیم تو این یک هفته  اما هرچی که بود خداروشکر الان رو به بهبود هستی و من هم امروز بعد از یک هفته اومدم سر کار.   خدایا هیچ بچه ای رو هیچ وقت مریض نکن که مامانا طاقتشو ندارن . الهی امین   نوه ی گلم خیلی خوشحالم که خوب شدی.امیدوارم همیشه خندون باشی و شیطونی کنی. عید فطرم بهت تبریک میگم ایشالله 120سال زنده باشی (منم باشم هه هه هه..) (از طرف مامانی) ...
19 شهريور 1390

باز باران

ماریانوش عزیزم  .امروز یاد روزی افتادم که  وجود نازنینت به این دنیا اومد. بارون امروز منو یاد اون خاطره ی شیرین میندازه .وای که چه روزایی بود ...چقدر انتظار کشیدیم ... با به دنیا اومدن تو 3روز مداوم بارون میومد .تو با خودت برکت و به این دنیا آوردی درست مثل امروز .حتما امروزم یه فرشته کوچولویی مثل تو به این دنیا پا گذاشته که باز رحمت خدا جاری شده .... فرشته ی پاک و معصوم دوست دارم....
7 شهريور 1390

شیرین کاری ها

دخترکم الان 3روزه که هم چاردست و پا راه افتادی هم اینکه میتونی با اون دستای ناز و کوچولوت کناره های میز و مبل و بگیری و خودتو بلند کنی . اولین بار که چار دست و پا راه افتادی 4روز پیش بود  من و بابا اینقد ذوق کردیم وقتی حالتتو دیدم که انگار جالب ترین و لذت بخش ترین اتفاق عمرمون و داریم میبینیم.باورمون نمیشد یعنی تو همون نی نی کوچولویی هستی که حتی برای شیر خوردن چونت توان نداشت 2 یا 3مک بیشتر بزنه و زود خسته میشدی همون فسقلی ای هستی که جز گریه کردن و شیر خوردن توان هیچ کار دیگه ای و نداشتی... ...  ؟ انگار داریم دونه دونه به آرزوهامون میرسیم .بلند شدن امروزت آرزوی دیروز ما بود .خدایا ما رو به همه آرزوهامون واسه دخترمون ...
18 مرداد 1390

عکس های مسافرت شمال

          ♥   به به به.چقد با مزه شدی... ....    (از طرف دایی ایمان )       ♥ خیلی ناز شدی عزیزم!! دیگه شیک میکنی میری لب دریا به کسی هم مهل نمیدی !!! (از طرف پریزاد) ♥ عزيزم چه مايو قشنگي ميبوسمت (خاله آتنا) ...
18 مرداد 1390

فرشته ی 10 ماهه ی مامان

عروسک نازم  الان 10ماهه که تو رو در تمام لحظات زندگیم حس می کنم .10ماهه که شبا موقع خواب با بوی نفس گرم تو میخوابم . هر وقت تو بغلم آروم میگیری به چهره ی معصومت ذل میزنم به چشمات به ابروهات به لبات ...  بوسه میزنم به گونه هات و با خودم فکر میکنم که واقعا این وجود نازنین مال منه ؟مال خود خود من ؟ هنوز گاهی باورم نمیشه ... وقتی که با دیدن غریبه ها رو بر میگردونی و خودتو به من میچسبونی خوش حال میشم چون حس میکنم شونه هام  برات امنه و دلت تو آغوشم آروم میگیره .دوست دارم تو این لحظه ها تو رو بچسبونم به قلبم و اینقدر فشارت بدم که صدای قلبامون بازم مثل قبل با هم یکی بشه مثل زمانی که قلبامون با هم میزد تو وجود من .یادته ....
18 مرداد 1390

روزی که به دنیا اومدی

♥   دخترم .ماریانوش عزیزم . تو یک روز زودتر از زمانی که تعیین شده بود پا به این دنیا گذاشتی همه ی خانواده هیجان زده و مشتاق بودند تا تورو ببینند تااینکه بالاخره ساعت 1 بامداد روز سه شنبه تو بیمارستان لاله به دنیا اومدی. در هنگام تولدت من به هوش بودم و اولین نفری بودم که بغلت کردم.درست تو همین لحظه پدرت پشت در اتاق عمل اشک شادی میریخت و نگران و مشتاق اومدنت بود پدرت اولین نفری بود که وقتی از اتاق عمل رفتی بیرون اومد به دیدنت و بهت خوش آمد گفت.به خاطر ورود تو به همه ی کارکنان بیمارستان شیرینی میداد . تو خیلی ناز و سفید و خوشگل بودی 3/300 وزنت بود قدت هم 49 سانتی متر بود بااومدن تو به این دنیا  خانوادمون سه ...
5 مرداد 1390