ماریانوشماریانوش، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

ماریانوش شیطون و بلا

روزی که به دنیا اومدی

♥   دخترم .ماریانوش عزیزم . تو یک روز زودتر از زمانی که تعیین شده بود پا به این دنیا گذاشتی همه ی خانواده هیجان زده و مشتاق بودند تا تورو ببینند تااینکه بالاخره ساعت 1 بامداد روز سه شنبه تو بیمارستان لاله به دنیا اومدی. در هنگام تولدت من به هوش بودم و اولین نفری بودم که بغلت کردم.درست تو همین لحظه پدرت پشت در اتاق عمل اشک شادی میریخت و نگران و مشتاق اومدنت بود پدرت اولین نفری بود که وقتی از اتاق عمل رفتی بیرون اومد به دیدنت و بهت خوش آمد گفت.به خاطر ورود تو به همه ی کارکنان بیمارستان شیرینی میداد . تو خیلی ناز و سفید و خوشگل بودی 3/300 وزنت بود قدت هم 49 سانتی متر بود بااومدن تو به این دنیا  خانوادمون سه ...
5 مرداد 1390

شیرین کاری های ماه ششم زندگی ماریانوش

♥   دخترم تو یادگرفتی جیغ های شادی میکشی و همه اطرافیانتو مجذوب خودت میکنی .اما گاهی اونقدر با قدرت جیغ میکشی که گلوت خشک میشه و شروع میکنی به سرفه کردن . یاد گرفتی تا بابا امیر از سر کار میاد خودتو خم میکنی و پرت میکنی تو بغلش. وقتی که برای بابا امیر میخندی دماغتو جمع میکنی و خودتو واسش لوس میکنی. خیلی با مزه و شیطون شدی. (از طرف مامان الهه)       ♥   سلام خاله ی خوشگل فقط میتونم بگم که هر روز که میگذره با مزه تر و دوست داشتنی تر میشی راه اندازی وبلاگت رو هم از طرف خودم و عمو محمد بهت تبریک میگم (از طرف خاله عاطفه و عمو محمد)     ...
8 خرداد 1390

دخترک شیطون ما به غذا خوردن افتاده اونم چه غذا خوردنی

قاشق دوست نداره و میخواد با ظرف بخوره سوپش رو ...... سوپت داره آماده میشه بفرما     نوش جونت .......سیر شدی مامان ؟؟؟     فکر نکنم چیزی تو شکمت رفته باشه ...همش ریخت .....     ماريانوش عزيزم!!!خيلي دوست دارم! خيلي شيرين شدي!!! عاشقتم!    (از طرف  "پریزاد" )   ...
4 خرداد 1390

شیرین کاری های ماه هفتم زندگی ماریانوش

   ♥ وای وای وای ... ماریانوش شیطنت هات خیلی زیاد شده .حسابی با هوش شدی و برای به دست آوردن خواسته هات از جیغ و داد استفاده میکنی .تو این ماه تازه فهمیدی راه های بهتری هم برای خوابیدن هست دیگه روی پا نمی خوابی و حتما باید بغلت کنیم و تو خونه راه بریم تا خوابت ببره .همه ی فامیل عاشق کارات شدن .خودتو تو بغل همه ی اونایی که میشناسیشون پرت میکنی. بابایی برات تاب خریده .خیلی تابتو دوست داری اما تا میشینی توش شروع میکنی دسته های تاب و میخوری و تابت توفی میشه تقریبا تمامی حروف رو ادا میکنی و مدام میگی " دَدَ دا دو دی دد آی یَ " قربون اون حرف زدنت برم که صداتو میندازی تو گلوتو جلب توجه میکنی  راستی عاشق فرمون م...
4 خرداد 1390
1