دلنوشته های مامان با ماریانوش
چه روز قشنگیه روزی که پا به این دنیا گذاشتی و به زندگی من معنی جدیدی دادی .زندگیم با وجود تو لذت بخش تر شد .من با حضور تو صبور بودن رو یاد گرفتم .من با اومدن تو مهربون بودن رو آموختم.من با اومدن تو گذشت رو تجربه کردم .من بعد از بیدار موندن بر بالینت به دستان مادرم بوسه زدم.تو معنی زندگی رو به من فهموندی ...
عزیزم.دخترم نمیدونم خدای مهربون چقدر به من عمر میده .به خاطر همین مینویسم تا اگه نبودم حرفی توی دلم نمونده باشه .ماریانوش وقتی توی بغلم میگیرمت وقتی نفست به صورتم میخوره انگار قشنگترین نسیم دنیا داره بهم میخوره . ماریانوش تو به من صبور بودن رو یاد دادی امیدوارم تو هم در آینده همینطور باشی .از روزی که فهمیدم وجود نازنینت در وجودم در حال تکامل هست هر روز قرآن خوندم و خدا رو شکر میکردم پس تو هم یاد خدا رو فراموش نکن .نازنینم با پدرت همدل باش چون تموم دنیاش تویی.به دستان پدرت بوسه بزن چون هر قدمی که بر میداری برای آسایش تو هست پس قدرشو بدون .
دوستت دارم .