ماریانوشماریانوش، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ماریانوش شیطون و بلا

باز باران

ماریانوش عزیزم  .امروز یاد روزی افتادم که  وجود نازنینت به این دنیا اومد. بارون امروز منو یاد اون خاطره ی شیرین میندازه .وای که چه روزایی بود ...چقدر انتظار کشیدیم ... با به دنیا اومدن تو 3روز مداوم بارون میومد .تو با خودت برکت و به این دنیا آوردی درست مثل امروز .حتما امروزم یه فرشته کوچولویی مثل تو به این دنیا پا گذاشته که باز رحمت خدا جاری شده .... فرشته ی پاک و معصوم دوست دارم....
7 شهريور 1390

شیرین کاری ها

دخترکم الان 3روزه که هم چاردست و پا راه افتادی هم اینکه میتونی با اون دستای ناز و کوچولوت کناره های میز و مبل و بگیری و خودتو بلند کنی . اولین بار که چار دست و پا راه افتادی 4روز پیش بود  من و بابا اینقد ذوق کردیم وقتی حالتتو دیدم که انگار جالب ترین و لذت بخش ترین اتفاق عمرمون و داریم میبینیم.باورمون نمیشد یعنی تو همون نی نی کوچولویی هستی که حتی برای شیر خوردن چونت توان نداشت 2 یا 3مک بیشتر بزنه و زود خسته میشدی همون فسقلی ای هستی که جز گریه کردن و شیر خوردن توان هیچ کار دیگه ای و نداشتی... ...  ؟ انگار داریم دونه دونه به آرزوهامون میرسیم .بلند شدن امروزت آرزوی دیروز ما بود .خدایا ما رو به همه آرزوهامون واسه دخترمون ...
18 مرداد 1390

عکس های مسافرت شمال

          ♥   به به به.چقد با مزه شدی... ....    (از طرف دایی ایمان )       ♥ خیلی ناز شدی عزیزم!! دیگه شیک میکنی میری لب دریا به کسی هم مهل نمیدی !!! (از طرف پریزاد) ♥ عزيزم چه مايو قشنگي ميبوسمت (خاله آتنا) ...
18 مرداد 1390

فرشته ی 10 ماهه ی مامان

عروسک نازم  الان 10ماهه که تو رو در تمام لحظات زندگیم حس می کنم .10ماهه که شبا موقع خواب با بوی نفس گرم تو میخوابم . هر وقت تو بغلم آروم میگیری به چهره ی معصومت ذل میزنم به چشمات به ابروهات به لبات ...  بوسه میزنم به گونه هات و با خودم فکر میکنم که واقعا این وجود نازنین مال منه ؟مال خود خود من ؟ هنوز گاهی باورم نمیشه ... وقتی که با دیدن غریبه ها رو بر میگردونی و خودتو به من میچسبونی خوش حال میشم چون حس میکنم شونه هام  برات امنه و دلت تو آغوشم آروم میگیره .دوست دارم تو این لحظه ها تو رو بچسبونم به قلبم و اینقدر فشارت بدم که صدای قلبامون بازم مثل قبل با هم یکی بشه مثل زمانی که قلبامون با هم میزد تو وجود من .یادته ....
18 مرداد 1390

روزی که به دنیا اومدی

♥   دخترم .ماریانوش عزیزم . تو یک روز زودتر از زمانی که تعیین شده بود پا به این دنیا گذاشتی همه ی خانواده هیجان زده و مشتاق بودند تا تورو ببینند تااینکه بالاخره ساعت 1 بامداد روز سه شنبه تو بیمارستان لاله به دنیا اومدی. در هنگام تولدت من به هوش بودم و اولین نفری بودم که بغلت کردم.درست تو همین لحظه پدرت پشت در اتاق عمل اشک شادی میریخت و نگران و مشتاق اومدنت بود پدرت اولین نفری بود که وقتی از اتاق عمل رفتی بیرون اومد به دیدنت و بهت خوش آمد گفت.به خاطر ورود تو به همه ی کارکنان بیمارستان شیرینی میداد . تو خیلی ناز و سفید و خوشگل بودی 3/300 وزنت بود قدت هم 49 سانتی متر بود بااومدن تو به این دنیا  خانوادمون سه ...
5 مرداد 1390

عزیزم 9 ماهگیت مبارک ...

دخترم , نه ماهه شدی . بردمت برای چک آپ پیش آقای دکتر , گفت که وزنت خیلی خوبه(8/900) و اجازه داد که کم کم میوه بهت بدم .منم بهت هلو و زرد آلو و هندوانه میدم .خیلی هم دوست داری نوش جونت . یاد گرفتی دس دسی میکنی و حسابی با سرعت تمام سینه خیز میری .دیگه نمیتونم رو تخت خودمون بخوابونمت چون بیدار میشی و راه میفتی از رو تخت میفتی پایین . عزیزم از اینکه مجبورم برم سر کار و صبح تا عصر پیشم نیستی ناراحتتم .اما نمیدونم چی کار کنم دلمم خیلی برات تنگ میشه . راستی برات صندلی ماشین خریدیم دیگه راحت میشینی تو ماشین و اینقدر خیابونارو نگاه میکنی تا آروم آروم اون چشمای نازت میره رو هم و خوابت میبره ... دوست دارم .تو دنیای منی. ...
18 تير 1390