ماریانوشماریانوش، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

ماریانوش شیطون و بلا

دلنوشته های مامان با ماریانوش

چه روز قشنگیه روزی که پا به این دنیا گذاشتی و به زندگی من معنی جدیدی دادی .زندگیم با وجود تو لذت بخش تر شد .من با حضور  تو صبور بودن رو یاد گرفتم .من با اومدن تو مهربون بودن رو آموختم.من با اومدن تو گذشت رو تجربه کردم .من بعد از بیدار موندن بر بالینت به دستان مادرم بوسه زدم.تو معنی زندگی رو به من فهموندی ... عزیزم.دخترم نمیدونم خدای مهربون چقدر به من عمر میده .به خاطر همین مینویسم تا اگه نبودم حرفی توی دلم نمونده باشه .ماریانوش وقتی توی بغلم میگیرمت وقتی نفست به صورتم میخوره انگار قشنگترین نسیم دنیا داره بهم میخوره . ماریانوش تو به من صبور بودن رو یاد دادی امیدوارم تو هم در آینده همینطور باشی .از روزی که فهمیدم وجود نازنینت در وجودم د...
13 آبان 1390

تولد دخملکم نزدیکه

جیگر مامان .تصمیم گرفتم تولدت رو توی یه رستوران خوب بگیریم.راستش سری قبل که توی خونه افطاری دادیم شما یه خورده همچین بفهمی نفهمی خیلی منو خسته کردی .اون روز از صبح آویزون گردنم بودی .به خاطر همینم گفتم برای اینکه یه وقت تجدید خاطره نشه  بریم رستوران.بابا امیر دیشب رفت و میز رزرو کرد برات .14 نفر مهمون داریم  . الانم دارم تدارکات اون روز و تهییه میکنم .اینم کارت دعوت مهمونا :    رستوران هتل شیان توی پارک جنگلی لویزان رو گرفتیم. انشالاه به همه خوش بگذره .   الهی من قربونت برم عسلم.......     ماریانوش عزیزم در کوتاه ترین جمله برای بهترین گلم می نویسم دوستت دارم و قشنگ ترین روز د...
13 آبان 1390

ماریانوش برای اولین بار رفته آرایشگاه

دختر نازنینم .موهات دیگه خیلی بلند شده و میره تو چشمت به خاطر همین تصمیم گرفتیم ببریمت آرایشگاه.کلی اینترنت و این ور اون ور کردم تا بهترین آرایشگاه تخصصی کودک رو برات پیدا کنم .تا آرایشگاه کوکی رو پیدا کردیم که مسئولاش تو کانادا دوره دیده بودن اینقدر اونجا بهت خوش گذشت و گرم بازی و کارتون دیدن بودی که اصلا متوجه نبودی که دارن موهاتو میزنن .انصافا کارشونو خوب بلد بودن   Before :       During :     After :   مبارک باشه خانم خوشگله .به به چی شدی.... ...
29 مهر 1390

نمایشگاه غنچه های کوچک شهر

دخمل ناز نازی من رفته نمایشگاه غنچه های کوچک شهر .آخه خودشم هنوز غنچس. اول رفتیم شهر پازل .رفتی توشو بچه هارو تماشا میکردی .   بعدشم رفتیم اتاق نقاشی تا شما هنر نقاشیتو به همه ی نی نی ها نشون بدی .اوخ اوخ اما آخر نقاشی همه ی مداد شمعی ها رو توی یه لحظه کردی دهنت ..وای ای وای     این جا هم پارک اتوبوس هاس اینجا توی این اتوبوس جای مطالعه س بچه ها بود که شما هم راننده ی این قافله بودی     قربون اون رانندگیت برم .راننده ی با پستونک هیشکی ندیده... ...
23 مهر 1390